برشی از کتاب عشق را بو می کشم شاعر محمد فرخ طلب فومنی نشر ستاره جاوید
دفتر تقدیر!
دمی کنار تو هر کس اگر قدم بزند
نفس کشد پس از آن دم که از تو دم بزند
تو آسمانی و ابرت خدا کند یک بار
بر آتشِ دل تنگم دو قطره نم بزند
بشر به عشق زده پشت پا و حیران است
که آش پخته ی خود را چگونه هم بزند
بریدم از همه دنیا و کاش دنیا هم
مرا رها کند و دور من قلم بزند
تمام هستی عاشق نگاه معشوق است
بدا به حالش اگر حرف بیش و کم بزند
خدا به حق خداییش نام خوبت را
درون دفتر تقدیر من رقم بزند
صحبت کوتاه!
ای کاش پسند تو و دلخواه تو باشم
چون دکمه ی پیراهن و همراه تو باشم
تابانده ام و بافته ام تار دلم را
تا فرش قدم ها و به درگاه تو باشم
پرواز در آفاق تو در طاقت من نیست
اما بپذیرم که هواخواه تو باشم
لب های تو بی حوصله اند و مَنِ دلتنگ
در حسرت یک صحبت کوتاه تو باشم
هر کس که مسیرش به تو افتاده عزیز است
مشتاقم و بی تاب که در چاه تو باشم
برشی از کتاب عشق را بو می کشم
آسمان از تو پر از من!
نخواهی دید بعد از رفتنم عاشق تر از من
برایت گرچه خواهانم کسی را بهتر از من
زیاد و کم چه فرقی می کند وقتی جداییم؟
چه حاصل اینکه من از تو سرم یا تو سر از من؟
عقابی ساده بودم بر زمین گرم خوردم
تصور کرده بودم: آسمان از تو پر از من!
شبیهِ موم در دستان تو صورت گرفتم
چه آسان ساختی یک آدم کور و کر از من
دو خط از من بگو و زخم های بی شمارم
به خونم آشنا کن آن قلم را جوهر از من!
اهل سفر!
برای عشق دلیل و بهانه لازم نیست!
همینکه خواست، شِکفته! جوانه لازم نیست!
نوای هر نفست نغمه های شیرینی ست
که در طنین قشنگش ترانه لازم نیست
به یک شراره ی چشمت به آتشم بکشان
همیشه شعله وری و زبانه لازم نیست
به یک نگاه چپت می روم خودم از دست
نگاه کن، بخدا تازیانه لازم نیست
چو ماهی ام که به یادت در عمق دریاها
فشاندم اشک و برایم کرانه لازم نیست
از آنکه دل بسپارد قرار خواهد رفت
برای اهل سفر آشیانه لازم نیست
برشی از کتاب عشق را بو می کشم