صدای سکوت:داشتم سَرِ زمین کار می کردم که دردم گرفت با عجله به سمتِ روستا حرکت کردم تا به خانه برسم در بین راه به کارگاه رنگرزی شوهرم رفتم وفریاد زدم (محمد علی) قابله را خبر کن..
غلامعلی در هشتم اردیبهشت ماه سال 1334به دنیا آمد خیلی کم گریه می کرد و بچه ی آرامی بود.در این سال بارانِ خوبی باریده بود قناتها و چشمه های روستا پر از آب شده بودند،
کشاورزان و دامداران خوشحال بودند،روستای ما(روستای رِک) حدود 100خانواده جمعیت داشت،در بین روستاهای منطقه روستای پرجمعیتی بود.روستا دارای دوگله گوسفند بود که هرگله را یک چوپان برای چرا به دشتها و کوهپایه های اطراف می برد.
شوهرم (محمد علي) ،یک روستایی ساده ،با دستانی پینه بسته از کار كشاورزي و رنگرزي، مردِ مهربان و آرامی بود.
هر روز صبح ،پاشنهی درب چوبی خانه مان را با ذکر « الهی به امید تو »می چرخاند تا فرزندش با روزی حلال بزرگ شود. و.من هم با كار درخانه و قاليبافي و دیگر کارهای روستایی ،چرخ كوچك اقتصاد زندگی را مي چرخاندم و از این طریق امرار معاش می کردیم و روزگارمان می گذشت.
همه چیز به خوبی پیش می رفت تا اینکه غلامعلی یک ساله شد و مریض شد نمی دانستم چه بیماری گرفته بود و نمی دانستم چه کارباید بکنم، از روستا تاشهر بیرجند فاصله زیادی بود جاده خوبی نداشت و ماشین نبود هفته ای یک بار ماشین به روستا می آمد، به ناچار او را پیش مادرِ (آقا محمد) بردم او بچه های مریض را داغ می کرد و پسرم را دید و گفت چرا او را زودتر نیاوردی؟