برشی از کتاب آخرین تصویر اقیانوس اثر حسام برزگر نشر ستاره جاوید
1
بعد از تو قلم حال مرا دید و نیاسود
از داغ تو جامی ز هلاهل به لب آلود
با شعر و غزل خواب دوچشمان تو را دید
در زیر سماع غزل عشق تو فرسود
در محفل عشاق سحرگاه نظر کرد
یک بیت ز درد و غم هجران تو فرمود
این درد نهان از غزل و بغضِ حسام است
عاشق شده و روز و شب او شده نابود
2
بوی یلدا میرسد پاییز هم جان میدهد
بک شبه جای خودش را به زمستان میدهد
آنهمه شب پرسهها در کوچههای بیگذر
خاطراتی از سه ماه زرد تهران میدهد
زیر باران خیس خیس خیییییییس بود…
شعرهای دفترم، جان را به باران میدهد
بوی یلدا میرسد تا حس کنی شبهای من
بی تو هر شب بوی یلدا را فراوان میدهد
از تو خواندن از تو گفتن در هوای این خزان
شوق فصل دیگری بر قلب و بر جان میدهد
خواستم نسبت دهم من گیسوانت را به شب
شب نشانی از تو و موی پریشان میدهد
گفته بودم نسبتِ چشمان مستت را به می
ساقی از شوق غزل ساغر به مستان میدهد
3
“دل نهادی به صبوری که جز این چاره ندانی؟”
من شدم شاعر شبگرد و غزل را تو بخوانی
تو شدی جلوهی خورشید، ره شمس گرفتی
من شدم مولوی عاشق و جان را بستانی
تو که رفتی، سفرت خوش، برو ای جان به فدایت
برو شاید که از این قافیهها دل برهانی
تو شدی زادهی پاییز، همان دختر باران
منم آن مرد سیهروز که خوش بود زمانی
یک قدح مانده که تا عرش رود روح و روانم
میشود از لب خود وامدهی، بوسه ستانی؟
هر که اشعار مرا خواند یقین کرد که رفتی
تو که هرگز نرسیدی که نخواهی و نمانی!!
برو ای جلوهی خورشید، نماد گل و باران
برو تا از دلتنگم غم خود را بتکانی
برشی از کتاب آخرین تصویر اقیانوس اثر حسام برزگر نشر ستاره جاوید
4
در قعر دریا مانده را دریا نخواهد برد
شنهای مانده روی ساحل را نخواهد برد
من باختم از کودکی، بازنده من هستم
گرگ بیابان هم مرا تنها نخواهد برد
عطر تنم جامانده بر عریانیِ قلبت
“بوی مرا این آب و صابونها نخواهد برد”
تنها منم با یک دل مجروح و زخمی و
تنها تویی… این گریه را فردا نخواهد برد
در زیر باران میشوم با یاد تو دلگیر
این باد و باران هم غم من را نخواهد برد
5
از غزل، خاکستری بر قلب دفتر مانده بود
در خشاب این قلم یک بیت پرپر مانده بود
چون نگاهت مستیِ انگور را مانَد، ببین
لذتِ عاشق شدن بر قلب ساغر مانده بود
از هوای آدمیت خستهام حوای من
جای سیب بوسه بر لبهات تر مانده بود
من مسیحم تو حواری وار بیعت کن ولی
در یهودای نگاهت شام آخر مانده بود
در پی قافی که با سیمرغ همراهت کنند؟
داغ دلبر بر دل سیمرغ بیپر مانده بود
6
مَردم از عشقت ولی نامرد میخوانی مرا؟
خنده میبینی به لب بیدرد میخوانی مرا؟
باد پائیزی مرا اینسو و آنسو میبرد
مثل برگ افتادهام ولگرد میخوانی مرا؟
دربهدر در کوچه زلفت پریشان میروم
تا خمِ ابروی تو، شبگرد میخوانی مرا؟
بغضها را در گلو نشکسته میبلعم فرو
نازنین من چرا نامرد میخوانی مرا؟
7
چشم در چشم تو افتاد، نگاهم نگران
این چه فالیست که افتاده به جانِ فنجان؟
مؤمن چشم تو شد هرکه تو را دید، به جِد
سجده میکرد به چشمان تو حتی شیطان
در خزان غم تو، غنچهی دل زرد شده
دل من پرسه زده در شب خیس از باران
روی سجادهی من مهر و انار و گل سرخ
تا بدانند چنین است صراط ایمان
چشم بر چشم تو افتاد، اسیرت شدهام
من که زندانیام و چشمسیاهت زندان
در هوای خنک و سرخ شبی بارانی
یاد چشمان تو برد است مرا از دوجهان
برشی از کتاب آخرین تصویر اقیانوس اثر حسام برزگر نشر ستاره جاوید