برشی از کتاب طهران تا تهران نوشته شهره قائم مقامی
در کتاب طهران تا تهران می خوانیم
از تهران مثلث ناهنجار
زن جوان به آرامی بقچه ای راکه یک دست لباس ویک چارقد دران گذاشته است،وپشت پرده اتاق پنهان کرده برمی دارد.گوشه دستمال بسته ای راهم که از آن زده بیرون، تومیکندوگره بقچه رامحکم می کند. درمیان دستمال یک چنگه توت خشک ریخته ویک چنگه پنیرخیکی،که مالیده است روی یک قرص نان.دوقرص نان وکمی هم مویزدر گوشه دیگر بقچه گره زده است.چادرآبی رنگش راکه دیگر زیاد آبی نیست وچیزی بین آبی وخاکستری شده است برسرمی اندازد وبقچه به بغل وپاورچین می رود به ایوان وازچندپله پایین،چوب کلفتی راهم که گوشه دیوار است به دست می گیرد.سگ خانگیشان واقی می کند وپوزه به زمین می مالدوشروع می کندبه خرناس های ارام واهسته.اوخودش رامی کشد پشت درخت بزرگ گردوی وسط حیاط وباترس نگاهی به پنجره می اندازد که نکند همان واق اول پدرش رابیدار کرده باشد.اما اگر هم بیدار کرده باشد،خوشبختانه به پشت پنجره نیامده که اوراببیند.
زیبنده هم ازروزپیش گفته است
“نترس.توبرو من هواتو دارم.تابخوادبفهمه، تورفتی ورسیدی به کاروان.تازه اون موقع هم اولش که متوجه نمی شه توکجایی؟منم می گم رفته رخت بشوره،رفته گوسفند بدوشه، به مرغ وخروس ها دونه بده” زن جوان هرچه را که دردست داردمی گذارد زمین و کلون چوبی درکوچه رادودستی می کشد که صدا نکند.وسایلش رابرمی دارد،ویک لته دررا انقدربازمی کند که بتواند ازلایش ردشود.انگاه باشتاب خانه رادورمی زند تاخودراازبیراهه به جاده برساند.دلش پرمی زندکه از راه اصلی برودتانزدیک میدان ده نگاه دیگری به خانه پدرشوهرش بیندازد.به یاد روزهاوشبهایی که باخسرودریکی ازاتاقهای آن زندگی می کردند!.. اما می ترسدکسی اورا ببیند وچیزی بپرسد، واونتوانددروغ بگوید.
_ خداجون چی می شد اگر به منم یه بچه می دادی؟مگه بنده هات خیلی می شدن؟