برشی از کتاب تهران از طهران نوشته شهره قائم مقامی
برشی از کتاب تهران از طهران
باران بهاری
جمع سه نفری گرم وصمیمانه ای داریم.بیژن،هادی،ومن. بیژن یک کلام ازحال مامی پرسد ویک کلام ازحال خودش درآمریکامی گویدوبرمی گردد به گذشته.ماهم یک کلام ازحال اومی پرسیم ویک کلام از حال خودمان می گوییم وبرمی گردیم به گذشته.
خاله جان می گفت”وقتی تواینجایی،خیالم راحته که بیژن بازی های خطرناک نمی کنه ودلم کمترشورمی زنه که نکنه هرلحظه باسروکله ودست وپای زخمی یا شکسته بیادخونه”هواکه خوب بود،گوشه حیاط بایک ملافه یا چادرنماز یک چادرمی زدیم ومی شدیم دوتاشکارچی یادوتاجهانگردکه گاهی درصحرابودیم وگاهی درجنگلهای آمازون.بستگی به این داشت که زیردرختها ودرسایه چادربزنیم یادرگوشه بی درخت وزیرآفتاب.گربه هایی که ازسردیواررد می شدند ویادرحیاط میو میو می کردند،می شدند ببروشیروپلنگ های وحشی این مناطق.وگاهی هم که تارزان بازی می کردیم،یکی ازآنها نقش چیتا میمون تارزان راداشت که بایک پیشده گفتن فرارمی کردوازدیواریادرخت می رفت بالا،وبایک پیش پیش گفتن می خزید داخل چادر.
بیژن پای تلفن گفته بود”ناهید جان نمی دونی چقدردلم برای بچگی هامون تنگ شده؟اون وقتها که من وتوولپی وببعی صبح تاشب هم ولمون می کردن،بلدبودیم بازی کنیم وچقدرهم خوش بودیم!”وقتی لپی وببعی پسرهای همسایه دیواربه دیوارخانه خاله جان اینها می امدند انجا،معمولا من رییس قبیله زنان امازون می شدم وباید به افراد خیالی قبیله ام که همه زن ودختر بودند،دستورمی دادم آن سه مرد تازه وارد وبیگانه رااسیرکنند.وهرباریک داستان جدید می افریدیم.
بیژن می گوید”خب،شام چی می خورید؟می خوام زنگ بزنم بیارن.کباب؟باقالی پلو؟پیتزا؟همبرگر؟چی؟” من فقط نگاه می کنم وهادی می گوید”هیچی.من که سیرسیرم.خیلی دیر ناهارخوردم.مگه توگرسنه ای؟